سلام من پدرام هستم . اینستا لیس ۲۸ سالمـه از تهران …
من یـه عموی پولدار دادم کـه اسمش محسنـه و اسم زنش مـهسا . اینستا لیس داستان برمـیگرده بـه چندین سال پیش کـه وضع مالی ما خوب نبود ولی وضع مالی عموی من فوق العاده بود بابای منم پیش عموم تو شرکت اون کار مـیکرد . از این مـهسا زنعموم بگم کـه واقعا زن خوشگلی هستش و حدود ۴۰ سالشـه . من همـیشـه تو ارزوی این زنعموم بودم اما این زنعموی ما همـیشـه دست نیـافتنی بود . همـینطور مـیگذشت که تا این کـه رابطه ی عموم و پدرم خراب شد و کارشون از هم دیگه جدا شد . منم با برادرم کـه دکترا ی کشاورزی داره تصمـیم گرفتیم هرطور شده پول دار بشیم . از زمان ۱۸ سالگیمون شروع ‌کردیم بـه کار که تا این کـه خدا خواست و وضع ما خداروشکر خوب شد . ..
***

یـه روزی توی اینستا بودم کـه عزن عموم رو دیدم کـه از عموم طلاق گرفته و با دوتا اش رفته دبی زندگی مـیکنن . توی این مدت من خیلی کم بهش فکر مـیکردم اما با دیدن عکسش بعد از چندین سال دوباره اون لعنتی اومد تو فکرم . تصمـیم گرفتم حالا کـه مـهسا مطلقه شده برم دبی و باهاش قرار بزارم . یـه فکر چرت و پرت بود کـه اصلا امـید نداشتم جوابمو بده . ولی رفتم دبی که تا هم کار هدی برادرمو انجام بدم هم شاید بتونم با مـهسا قرار بزارم . یـه شب کـه تو هتل خلیفه ابوظبی بودم بهش پیـام دادم گفتم سلام اونم درون عین ناباوری جوابمو داد و خیلی گرم شروع کزدیم صحبت . بهش پیشنـهاد دادم همدیگرو ببینیم و اونم قبول کرد . خلاصه رفتیم یـه کافه شروع کردیم صحبت کـه از طلاق با عموم گفت کـه اون کصافت با چند که تا جوون رابطه داشته و همـین باعث طلاقشون شده .

بعد از کافه ازم خواست برم خونشون کـه منم از خدا خواسته قبول کردم . تو این مدت هم تنـها بود و دوتا اش رفته بودن ایران پیش باباشون . خلاصه رفتیم خونـه مـهسا و شروع کرد لباس هاشو درون اوردن و منم رفتم رو مبل نشستم و برام شام اورد و با هم خوردیم . باورم نمـیشد من و مـهسا تو یـه خونـه تنـها . پیش خودم مـیگفتم اون همـه ارزوی اینو داشتی دیکه هیج وقت واست اتفاق نمـی افته . شروع کردیم یـه کم تلویزیون نگاه کـه من گفتم خوابم مـیاد گفت خوب برو تو اتاق بخواب گفتم شما چی ؟ خندید و گفت منم پیشت مـیخوابم . گفتم اخه من راحت نیستم گفت چطور گفتم اخه هوای ابوظبی خیلی گرمـه حتما لباس درون اورد گفت عیب نداره راحت باش . منم با خنده هم تی شرتمو درون اوردم و شلوارمو کـه گفت خوب پرو نشو که تا این حد هم نگفتم . رفتم زیر پتو کـه بخوابم دیدم داره لباس هاشو درون مـیاره یـه تاپ موشیده بود و یـه شلوارک سبز ‌. شلوارکش یـه کم اومده بود پایین کـه دیدم ش مشکیـه ‌.

مـهسا خیلی زود خوابش برد ولی من خوابم نمـیبرد . رفتم نزدیکش خیلی ترس داشتم ولی تنـها فرصت زندگیم بود که تا بتونم بـه ارزوی بچگی هام یعنی مـهسا برسم . دست بردم رو بازو هاش کـه یـه کم مالیدم موهاشو دادم دور گوشش . رفتم زیر پتو دست بـه کونش زدم خیلی اروم این کار هارو مـیکردم چون اگر بیدار مـیشد همـه چی خراب مـیشد . همون لحظه راست شده بود . یـه کم شلوارشو دادم پایین کونش افتاده بود بیرون . ووااای ش رفته بودکونش یعنی عالی بود . مـیمالیدم بـه کونش کـه صدای نفس هاش زیـاد شد . داشتم از ترس مـیمردم کمـی صبر کردم کـه خوابش سنگین بشـه . شروع کردم اروم اروم شو درون اوردن که تا زانو کشیدم پایین . کـه مـهسا یـه دفه گفت داری چیکار مـیکنی هیجی نتونستم بگم . اب دهنمو قورت دادم گفتم فقط واسه یک شب درکم کن مـهسا . گفت دهنت بوی شیر مـیده مـیدونی چند سال ازت بزرگترم . گفتم مـهسا التماست مـیکنم فقط یک بار . گفت شرط داره گفتم هرجی باشـه قبول مـیکنم . گفت قول بدی سیرم کنی . گفتم چشم . رفتم چراغ هارو روشن کردم . باورم نمـیشد فکر مـیکردم همش خوابه ‌‌. وقتی پاشدم تو دستم بود کـه مـهسا گفتم ببینمش دستو با خجالت برداشتم گفتم ایول ببینم چیکار مـیکنی . گفتم لنگ هارو بده بالا وقتی پاهارو داد بالا دیگه طاقت نداشتم شروع کردمزدنش
اونم سرمو گرفته بود فشار مـیداد رو کوسش

هاش اصلا بـه یـه زن ۴۰ ساله نمـیخورد .‌صورتی بود . همـین طوریمـیزدم کـه گفت اماده ام لعنتی دیگه
و مـیمالیدم رو کوسش کـه یـه دفه و خودش گرفت و کرد تو کوسش خیلی گرم بود تو کوسش
همـین طوری تلمبه مـیزدم و اون داشت رو حال مـیکرد . کمرشو گرفته بودمم تلمبه مـیزدم . کوسش کاملا باز شده بود طوری کـه لق مـیزد توش
برگشت بـه حالت سگی خوابید کونشو قنبل کرد و من و فرو مـیگردم تو کوسش . اون زنی کـه فکر مـیکردم اصلا دستم بهش نمـیرسه حالا داشت زیر کیر من عر مـیزد . پستون هاش زیـاد بزرگ نبود ولی معمولی بود کـه گرفته بودم دستم مـیمالیدم . لامصب مگه از سیر مـیشد . حس کردم داره ابم مـیاد گفتم چیکارش کنم گفت هرکاری دوس داری کـه من همشو ریختم رو هاش و مالیدم که تا ابم جذب بشـه ‌ بعد از اون رفتم حموم وقتی برگشتم بهم گفت پدرام خواهش مـیکنم بازم

واقعا نا نداشتم کلی که تا شروع کرد بـه خوردن بازم راست شد و این دفه با شدت بیشتری گاییدمش که تا صب ۴ بار اب منو اورد لعنتی . وقتی صبح شد اون خواب و من سریع لباس هامو پوشیدم و رفتم هتل چون واسه ظهر بلیط داشتم برگردم ایران . وقتی برگشتم دیگه نـه از اون خبری شد و نـه من پی شو گرفتم و بعد از دو سال فهمـیدم خاک بر سر زن یـه عرب شده . نتیجه داستان این کـه هیج دست نیـافتنی نیست . فقط حتما عرضه داشته باشی کـه بتونی بهش برسی .

نوشته: اینستا لیس پدرام ابو خالی‌ بند

Hi, my name is Tiam, I live in Germany, but my roots are from Iran.

I hate to see my home country in a situation like that, because in my opinion it’s one of the most beautiful countries I’ve ever been to, but the way they treat their nation,a part of my identity, it can just get worse. I hope it’ll get better soon!

، اینستا لیس




[داستان ی اگه بخوای ی مـیتونی‌ ⋆ Shahvani Me اینستا لیس]

نویسنده و منبع: | تاریخ انتشار: Thu, 26 Jul 2018 19:15:00 +0000